باز هم تهران
November 7th, 2015
<![CDATA[
در خیابان عباسآباد تهران قدم میزنم. میخواهم تهران را تا سرحد امکان در خود ذخیره کنم. بعدها در غربتی دور، برای نشخوار خاطرات فرصت کافی خواهم داشت. که میداند که بار دیگر کی اینجا توانم بود؟ نظر به هر کنج این خیابان و این شهر، خاطرهای را در ذهنم زنده میکند. پروژهای، کاری، دوستی، خندهای، گریهای.
سر آن چهارراه اولین دفتر کارم قرار دارد. در این اداره چه ساعاتی را برای دریافت یک امضاء تلف نکردهام. اینجا مردی معمم مسئول سیاست گذاری آیتی کشور بود. آخرین بار کی و با چه کسی در این رستوران غذا خوردهام ؟ پایین این کوچه کلاس زبان رفته ام. از این داروخانه برای کدام فرزند نوزادم چه خریده بودم ؟
در احوال خودم هستم که صدایی به خودم میآورد. زنی است میانسال، کوتاه قد، پیچیده در چادری سیاه. دست دخترکی نوجوان را در دست دارد. دختر نوجوان باید همسن دخترم باشد.
او نیز چادری سیاه در بر دارد.
زن ساعتی ظریف و زنانه را از بندش به سمتم گرفته است: “آقا این ساعت را از من میخرید?”.
فرصت فکر کردم ندارم. بدون درنگ، طی عکسالعملی غیر ارادی جواب منفی میدهم. چه بود اسمش ؟ اعصاب پاراسمپاتیک. باید همان باشد. چند ثانیهای میگذرد تا خودآگاهم هم از آنچه گذشته آگاه شود. زن اما، بدون کلامی دیگر رفته است. چند قدم آن طرف تر، راه را بر مرد دیگرب سد کرده، و همان سوال را تکرار کرده است: “آقا این ساعت را از من میخرید?” جواب باز هم منفی است. شاید مرد هم غرق در نویی کهنگی خیابان است. شاید او هم دلتنگ جوی خیابان است. شاید او هم دارد به این فکر میٔکند که چرا خیابانهای شهرهای غربت جوی آب ندارند. شاید او هم فرصت عکس العمل نداشته. کنجکاو میشوم. زن را تعقیب میکنم.
سوال، جواب منفی، نفر بعد، سوال، جواب منفی، نفر بعد، سوال …
زن عجله دارد، مستاصل است. دخترک، لابد دخترش، چشم به دهان مادر و مردان غریبه دوخته دارد. دست از دست مادر جدا نمیکند. چه ضرورتی زن را این طور مستاصل کرده؟ چه چیزی مرا این طور مستاصل خواهد کرد ؟ فرزندی در تخت بیمارستان منتظر دارویی گرانتر از موجودی کیف پول شاید. شاید هم فرزند نه ،که همسری عزیز، مادری، پدری.
بیش از نیم ساعت، تعقیب را و دیدن مکررات را تاب نمیآورم. جلو میروم.
ببخشید خواهرم، چند لحظه پیش این ساعت را میخواستید به من بفروشید. حتم دارم که مشکلی در میان است. این ساعت به امانت نزد مادرم خواهد ماند. این هم شمارهاش. هر وقت اگر خواستید، ساعتتان را به همان قیمت پس بگیرید. اگر هم نخواستید که هیچ، شما را به خیر و ما را به سلامت.
راه بهتری برای حل مشکل زن در عین حفظ کرامتش به ذهنم نمیرسد.
هیچگاه تماسی گرفته نشد.
نمیدانم چرا از دیدن گهگاه ساعت در دست دخترم خوشحال میشوم.
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (7)
November 8th, 2015 at 12:10 pm
سلام بر آقا سعید گرامی
من احساس می کردم حال تهران بهتره و حتما یه دلیلی داره ولی نمی دونستم دلیلش حضور شماست . شما تهران تشریف دارید؟
November 8th, 2015 at 6:54 pm
سلام
چطوری برادر؟
نه بابا، این ماجرا مال دو سال پیشه.
ما مخلصیم در هر حال
June 20th, 2018 at 10:22 am
آقای میرزایی امکان داره برای من ایمیل بزنید ، ممنون میشم .
June 20th, 2018 at 10:23 am
خواهش میکنم به من ایمیل بزنید آقای میرزایی .
June 21st, 2018 at 4:18 pm
میل زدم بهتون.
June 21st, 2018 at 1:28 pm
اقای میرزایی هر چقدر تلاش میکنم کامنت بزارم نمیشه
June 21st, 2018 at 4:13 pm
همین که گذاشتید الان کامنته دیگه.