بیاد آر، باربارا

May 10th, 2013

<![CDATA[sayehهوشنگ ابتهاج را از کتاب سیاه مشق شناختم و مفتونش شدم. کتاب، تا جاییکه به یاد دارم هدیه‌ای بود از دوستی. اشعارش شباهتی تمام به اشعار حافظ دارد. شعر نو نیز می‌گوید، آن هم به غایت ظرافت. به نظر می‌رسد که از ادبیات و موسیقی غرب نیز سر در می‌آورد. سالهاست که دور از وطن و در کلن زندگی می‌کند.
مسعود بهنود چند سال پیش در کلن با او مصاحبه‌ای انجام داده که اخیرا از شبکه بی‌‌بی‌سی فارسی پخش شد. بسیار شنیدنی است. این مصاحبه را علاوه بر سایت بی‌بی‌سی می‌توان اینجا نیز روی یوتیوب دید. نکته جالب توجه برای من هوش و حافظه سایه در بیاد آوری جزئیات خاطرات در سالهای دور است. فرکانس برنامه رادیویی خاص، شماره پلاک و نام  کوچه آدرس منزل دوستی  و مواردی از این دست.
 
سایه در صحبتهایش آنجا که به لزوم تطابق موسیقی و فحوای شعر اشاره می‌کند، مثالی از یک آواز فرانسوی  می‌آورد. عنوان آواز «به یاد آر باربارا» است. سایه این آواز را مثالی از تطابق مناسب موسیقی و شعر عنوان می‌کند و سکوت و موسیقی ملایم را مناسب شعر آن می‌داند. کنجکاو شدم که قطعه مورد اشاره سایه را بیابم. با کمی تکرار و جستجو در اینترنت، شاعر، خواننده و قطعه مورد نظر را پیدا کردم.  پیاده شده این قسمت از مصاحبه این چنین است :
سوال از مسعود بهنود:
این حرف که موسیقی  ایران فقط بار شعر اصیل ایران را می‌تونه بکشه و مثلا بار شعر نیمایی رو نمی‌تونه بکشه، این دو تا به همخونن، همجونن، بنابر این نمیشه بار دیگه‌ای رو گذاشت روش. این حرف به نظر شما درسته ?
 
پاسخ سایه:
درست هست و نیست. ببینید. ساختمان آواز ما با ساختمان شعر کلاسیک ما هماهنگی داره. از نظر افاعیل عروضی و اینها. دیگر اینکه یک نکته مهم در این کار هست. شما در شعری که به آواز خوانده می‌شه، منحصرا یا وصف حال یه عاشقیه که داره حرف می‌زنه ، داد بیداد، من دور شدم از تو، گریه کردم، ناله کردم و از این حرفها. یا  باز خطاب به معشوقه. تو نیامدی، جفا کردی، بیداد کردی …
به محض اینکه شما  از این خارج بشین دیگه با  همین آواز ما  نمی‌خونه. شما نمی‌تونید بخونید خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم، دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم. آی امان من آیی. حتی وقتی که یک خواننده قادری مثل آقای شجریان میاد می‌خونه که کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد، یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد، دنبالش نمیشه گفت خدای من امان وای. اصلا موضوع جای  خدای من امان وای نیست. غریبه به نظر می‌یاد. تازه با همه مهارتی که شجریان خونده و شعر رو جا انداخته.
 
مسعود بهنود:
خب هم این حرف، حرف خوبیست دیگه. الان خیلی‌ها معتقدند که به همین دلیل با موسیقی سنتی ایران شعار سیاسی نمی‌شه داد.
 
پاسخ سایه:
مگر اون جایی که  در روزگارهای بد اجتماعی  که شعر سیاسی همش آه و ناله میشه و گله و شکایت میشه، اونجا میشه این کار رو کرد. ولی در این موسیقی ما و شعر کلاسیک ما یک خصوصیتی هست، یک محرمانه بودن هست. من همیشه این رو مثل زدم. ببینید یک زن و مرد، حال احتمالا دو تا مرد یا دو تا زن، ولی معمولا یک زن و مرد، در یک جزیره‌ای باشن که دهها کیلومتر از شمال، مشرق جنوب مغرب هیچ موجودی نباشه. در نتیجه خطر شنیدن حرفهای اینا نیست. یکی به یکی بخواد بگه دوست دارم، چی می‌گه ؟ با زمزمه می‌گه، میگه دوست دارم.  نمی‌تونه فریاد بزنه دوست دارم. بارها اینو گفتم، مثل اینه که شما رفتید عدلیه عارض شدید. ذات این عبارت محرمانه است. وانگهی اصلا آیا باید همه شعرها رو با آواز خوند ؟ این یک نوع معینی از کاره. فرانسویها یک شعری از ژاک پرور، ایو ونتان خونده، بیاد بیاربارابارا، شعر خیلی قشنگی هم هست. …. باربارا حالا. در تمام این بیست دقیقه‌ای که این شعر رو می‌خونه، یا پنج دقیقه‌ای که این شعر رو می‌خونه، شما دو سه تا می‌بینی میگه دینگ، دیگه ارکستر همراش نمی‌زنه. یا شازده کوچولو رو باز همینطور، اگه اشتباه نکنم ایو ونتان اجرا کرده، خونده. اصلا اون تو صدا نیست. یک صداهای کیهانی هست. مثلا ….. یک همچین صداهایی می‌یاد. ولی اگه تو اپرا بخواهید این رو بکار ببرید، خب اون امر دیگه‌ایه. باید موسیقی براش بسازید
اصل این آواز را می‌توانید اینجا بشنوید.
در زیر می‌توانید اصل شعر و ترجمه‌‌ی نیم‌بندش را  بخوانید:

Rappelle-toi Barbara
Il pleuvait sans cesse sur Brest ce jour-là
Et tu marchais souriante
Épanouie ravie ruisselante
Sous la pluie
Rappelle-toi Barbara
Il pleuvait sans cesse sur Brest
Et je t’ai croisée rue de Siam
Tu souriais
Et moi je souriais de même
Rappelle-toi Barbara
Toi que je ne connaissais pas
Toi qui ne me connaissais pas
Rappelle-toi
Rappelle-toi quand même ce jour-là
N’oublie pas
Un homme sous un porche s’abritait
Et il a crié ton nom
Barbara
Et tu as couru vers lui sous la pluie
Ruisselante ravie épanouie
Et tu t’es jetée dans ses bras
Rappelle-toi cela Barbara
Et ne m’en veux pas si je te tutoie
Je dis tu à tous ceux que j’aime
Même si je ne les ai vus qu’une seule fois
Je dis tu à tous ceux qui s’aiment
Même si je ne les connais pas
Rappelle-toi Barbara
N’oublie pas
Cette pluie sage et heureuse
Sur ton visage heureux
Sur cette ville heureuse
Cette pluie sur la mer
Sur l’arsenal
Sur le bateau d’Ouessant
Oh Barbara
Quelle connerie la guerre
Qu’es-tu devenue maintenant
Sous cette pluie de fer
De feu d’acier de sang
Et celui qui te serrait dans ses bras
Amoureusement
Est-il mort disparu ou bien encore vivant
Oh Barbara
Il pleut sans cesse sur Brest
Comme il pleuvait avant
Mais ce n’est plus pareil et tout est abimé
C’est une pluie de deuil terrible et désolée
Ce n’est même plus l’orage
De fer d’acier de sang
Tout simplement des nuages
Qui crèvent comme des chiens
Des chiens qui disparaissent
Au fil de l’eau sur Brest
Et vont pourrir au loin
Au loin très loin de Brest
Dont il ne reste rien.
به یاد آر باربارا
آن روز را که باران بی‌وقفه در برست می‌بارید
تو خندان می‌خرامیدی
سرخوش، خیس و روان
زیر باران
به یاد آر باربارا
آن روز بی‌وقفه در برست باران بارید.
و من خیابان سیام به سوی تو شتافتم
تو لبخند می‌زدی
من نیز لبخند زدم
به یاد آر باربارا
تویی که نمی‌شناختمت
تویی که نمی‌شناختیم
به یاد آر
آن روز را دوباره به یاد آر
از یاد مبر
مردی که در پناه ایوان ایستاده بود
و نام ترا فریاد زد
باربارا
و تو زیر باران به سوی او دویدی
سرخوش، خیس و روان
و توخود را در آغوشش انداختی
این را به یاد آر باربارا
بر من حرجی نیست اگر ترا تو خطاب کنم
من هر کس را که دوستش دارم، تو خطاب می‌کنم
حتی اگر تنها یک بار دیده باشمش
من همه عاشقان را تو خطاب می‌کنم
حتی اگر نشناسمشان
به یاد آر باربارا
از یاد مبر
آن باران فرخنده و میمون را
روی صورت شادمان تو
بر آن شهر شادمان
آن باران بر دریا را
بر انبار
بر قایق شهر اوشانت
اوه باربارا
چه حماقتی است جنگ زیر این باران آهنین
باران خون و آهن و پولاد
و اویی که تو را در آغوش داشت
عاشقانه
مرده است او آیا؟ یا زنده است هنوز ؟
اوه باربارا
آن روز تمام روز باران بارید
همان گونه که قبل از آن می‌بارید
ولی دیگر آن باران قبلی نیست، همه چیز متلاشی شده است
بارانی از تالم و اندوه
دیگر طوفانی در کار نیست
ازخون و آهن و پولاد
فقط ابرها
که مانند سگها از بین می‌روند
سگهایی که گم می‌شوند
در باران شدید برست
و محو می‌شوند در دوردستها
در دورترین نقطه برست
تا آخرین ذره

]]>

Posted in ادبیات, شنیدنی | Comments (0)

Leave a Reply