کوری
June 21st, 2010
<![CDATA[
مسؤول بار پرده را کنار میزنه و میپرسه چند نفرید. آلمانیش رو نمیفهمیم. به جاش سنمون رو بهش میگیم. شک میکنه و دوباره میپرسه چند نفرید. من باید بدونم برای چند نفر جا داریم. این دفعه بهش میگیم که دو نفریم. میگه من الان میام. نفر جلوییمان را با خودش میبرد و پرده را پایین میندازه. چند دقیقه بعد دوباره از پشت پرده ظاهر میشه. دوباره آلمانیش رو نمیفهمیم. پسر بچه پشت سرمون به انگلیسی بهمون میگه که Hand. دستم رو به دستش میدم. همسر بانو هم دست دیگهام رو میگیره. ما را با خودش میبره تو. پشت پرده تاریکه. یک پرده دیگه هم است. بعد از چند متری، میرسیم. هیچ نوری نیست. کوچکترین چیزی دیده نمیشه. بعد از چند متر میرسیم. با دستش دستم رو به صندلی میبره تا صندلی رو لمس کنم. رو صندلی میشنم. میره تا نفرات بعدی رو همین طوری بیاره. سمت چپم یک پدر با دو بچه کوچکش هستند. سمت راستم یک خانم و آقا هستند. اول خوش آمد گویی کرد گفت که قهوه داره، آب میوه و یکی دو تا چیز دیگه نفهمیدم. از سمت چپ شروع کرد و سفارش گرفت. سفارششون رو آماده کرد و بهشون داد.
نوبت من شد. آب سیب انتخاب کردم. در یخچالش رو باز کرد و شیشه رو برداشت. شیشه رو رو میز گذاشت و دستم رو پیدا کرد و دور بطری کوچیک آب سیب حلقه کرد. و رفت نفر بعدی. سفارش همه رو که گرفت، پرسید کسی سوالی نداره سوال پسرک رو جواب داد.
از سمت چپ، مجددا قیمتها رو حساب کرد و پولها رو در تاریکی مطلق گرفت. یک سکه را هم که اشتباه بهش داده بودن، به صاحبش برگردوند. من هم اسکناس پنج یورویی رو دادم. گرفت و بقیه پولم رو پس داد.
هیچکدام از وسایلش هیچ نوری نداشتند. مطلقا هیچ چیز دیده نمیشد. تو تاریکی مطلق، صداها معنای تازهای پیدا میکنن. آلمانی ملت رو بهتر میفهمیدم. فاصله، حالت گوینده و جهت رو میتونستم بهتر تشخیص بدم.
تجربه کوچیکی بود از Freudenberg Schlospark. معرفی این مجموعه رو اینجا نوشتم.
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (0)