شبهای روشن
July 11th, 2008
<![CDATA[
تازگی کتاب صوتی شبهای روشن نوشته داستایوفسکی را تمام کردم. شبهای روشن شبهایی در قسمتهای نزدیک قطب است که در آن خورشید کاملا محو نمیشود. کتاب ماجرای یک مثلث عشقی بین دختری به ناستنکا، راوی و مرد سومی است که تنها از او می شنویم. چند سال پیش فیلمی نیز به همین نام با داستانی ملهم از همین کتاب روی پرده سینما بود. بدک نبود.
در انتهای داستان، دخترک مرد اول را برای بقیه زندگیش انتخاب میکند. دمش گرم که پس از انتخاب مرد اول برای مرد دوم نامهای می نویسد و دلایل انتخابش را برای او شرح می دهد و از او طلب بخشش میکند. در آن نامه قراری برای یک ملاقات سه نفری میگذارد و فشرده شدن دستش را برای عاشقی که سرش بی کلاه مانده نشان میکند و از او میخواهد که در آن ملاقات به آن نشان دستش را بفشارد.
ناستنکا راهش را بلد نبود. میبایست بهانهای برای دعوا مییافت و اینقدر تو سر و کله همدیگر میزدند که حالشان از هم به هم بخورد و بعد با وجدان راحت از هم جدا میشدند.
قدیما مردم بلد نبودند خوب از هم جدا شدند.
پرت و پلای دیگری هم در این باره نوشته بودم. اینجا
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (3)
July 22nd, 2008 at 2:41 pm
رهگذر عزیز
به نظرم بحث کمی موردی و شخصی شد. منظور من بحث موردی نبود، به خصوص اینکه شرایط بحث عادلانه نیست. شما مرا میشناسید و من از هویت شما بی اطلاعم. می توان بحث موردی را مثلا از طریق ایمیل ادامه داد.
November 26th, 2008 at 3:04 pm
سلام یک سوال شما استاد زبان مانیستید جناب از بچه های کلاسم نگفته بودید وب دارید حالا خودتونید نه ؟
December 3rd, 2008 at 5:45 pm
نه، من استاد زبان جایی نیستم. یعنی استاد زبانی به نام سعید میرزایی وجود داره ؟ چه جالب !