ناتصادف
June 12th, 2008
<![CDATA[
حوالی ظهر بود و در اتوبان همت تو لاین سمت چپ (لاین سرعت) در حال رانندگی بودم. سرعتم حدود هفتاد هشتاد کیلومتر در ساعت بود و بیش از دو سه متری با ماشین جلویی فاصله نداشتم. طبق معمول تو افکار خودم بودم که ماشین جلویی، به اضطرار توقف ماشین جلوییش، زد رو ترمز. تحلیلهایی که مغز من در چند ثانیه بعدی برای تصمیمگیری انجام داد، بعداً برایم جالب شد. علیالقاعده من هم باید میزدم روی ترمز. فاصله با ماشین جلویی با توجه به سرعتم قدری بود که میدانستم اگر ترمز کنم، با هاش برخورد نمیکنم ولی مطمئن نبودم که ماشین عقبی میتونه به موقع توقف کنه و به من نزنه.برای همین، تو آینه وسط، نگاهی به عقب ماشین انداختم و دود سفید رنگی که از لاستیک پیکان سفید عقبی دیدم، توجهم را جلب کرد. این یعنی که ماشین عقبی از توی شیشه ماشین من، توقف ماشین جلویی را دیده بود و ترمز کرده بود. لاستیکش هم دود میکرد، این هم یعنی این که لاستیکش قفل کرده بود و در نتیجه اصطکاکش با سطح جاده خیلی کم بود و با توجه به نوع ماشین که انتظار ترمز قابل اطمینانی ازش نمیرفت، حتماً اگر من ترمز ناگهانی میکردم، از عقب این بنده خدا به من میزد. خوب بهتر از این بود که من به ماشین جلویی بزنم، چون در این صورت، ماشین عقبی مقصر شناخته میشد و باید خسارت من رو میداد. در همین اثنا، نگاهی به سمت راست انداختم، دیدم که تو اون لاین با فاصله مناسبی از عقب و جلو ماشین نیست و ممکنه بتونم با یک حرکت سریع فرمون، خودم رو و اون لاین بندازم و خط ترمز خودم را اونجا طی کنم.
همه این تحلیلها بدون اینکه خود آگاه من درگیر شده باشد، در زمانی کمتر از یک ثانیه در ذهن ناخود آگاه من انجام شد. در این مرحله بود که تصمیم در ذهن من ساخته شده بود و این نتیجه آخر را اجرا کردم. ماشین میلیمتری از کنار ماشین جلویی که ترمزش داشت میکشید رد شد و به لاین وسط رسید و با یک خط ترمز کوتاه متوقف شد. همین طوری منگ مونده بودم که چه خبر شده، من کیم و این جا کجاست، که ماشین پشت سری من که دیگه الان دوباره راه افتاده بود، از سمت چپ من رد شد و گفت: آقا دمت گرم. ماشین پشت سریش هم که رد میشد یک همچین چیزی گفت.
من هم تازه داشتم سر در میآوردم که چی شده. بعداً یک کم به این مسئله فکر کردم که مغز آدم، چقدر ساختار قوی و پیچیدهای دارد و چه تحلیلهای سختی را در زمان غیر قابل باور کوتاهی میتونه انجام بده. چی میشه که در زندگی روزمره این قدرت تحلیل خودش را به کار نمیگیره. شاید ما از ایام طفولیت یاد میگیریم که چطور تواناییهای بالقوه مغزمون را مهار کنیم و نذاریم که در زندگی روزمره خودشون را نشان بدن. دکتر وین دایر در یک سخنرانی، فکر کنم برای یک جمع از هومیوپاتیستها، خاطرهای نقل میکند. یکبار در ایام جوانی اش به یکی از روستاهای دور دست و بدوی نمیدانم کجا رفته بوده. یک بابایی دم چادر نشسته بوده و بد جوری تو فکر بوده. از یکی از محلیهای میپرسه که این بابا چیکاره است. بهش میگن، بارانسازه. آدمیه که میتونه بارون بیاره. تو اون قبایل آدمهای وجودداشتن به اسم کاهونا (کتاب صوتی بود و من دیکته دقیقش رو نمیدونم). اینها کاهونها، آدمهایی با قابلیتهای خارقالعاده هستند. این آدمها با توجه خاصی از بچگی بزرگ میشن. اینها از بچگی با مفهوم نتوانستن آشنا نیستند. نمیدانند که میتوانند نتوانند. وقتی بزرگ میشن، ساختار مغزیشون طوری شکل گرفته که قدرت انجام کارهایی را دارند که در بقیه آدمها در سیر تکامل اجتماعی سرکوب شده.
جالبه نه !
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (1)
August 10th, 2008 at 4:03 pm
😛