مرکز
March 31st, 2008
<![CDATA[
از در اصلی که میری تو، دست راستت دفتر مرکزه.
دم در ورودی دفتر مرکز، خانوادهای رو میبینی که یک چادر رو به عنوان زیر انداز زمین انداختن. تعجب میکنی که اینها اینجا چیکار میکنن.
مستقیم روبروی در ورودی، دفتر کمکهای مردمیه، سمت راست دفتر هیئت امنای مرکزه و دست چت دفتر مددکاری. اتاقها وضعیت ظاهری متوسطی دارن. اتاق هیئت امنا یک کم مرتب تره. میری تو دفتر مددکاری. مددکار نیست. یکی دو دقیقه بعد، خانمی حدود ۳۵ ساله، میاد تو. ازش خواهش میکنی که مرکز را نشانت بده. اول توجهت به دوربین عکاسی تو دستت جلب میشه. مطمئنش میکنی که قصد عکس گرفتن نداری و دوربین را یک جایی میگذاری. تو راه برات کمی توضیح میده: «اینجا تقریباً چهارصد نفر معلولهای ذهنی و حرکتی نگهداری می شن. سیصد و خوردهای دختر هستند و بقیه پسر. مرکز از اول برای نگهداری دختران ایجاد شده بود ولی مدتی پسرها را هم گرفتن. بچههای از ده دوازده ساله داریم تا چهل ساله». حالا دیگه رسیدی به محل نگهداری پسرها. از فضایی که میبینی جا میخوری. راهروهایی که به نظر میرسه حدود بیست سالیه که رنگ نشده. هوا گرفته و سنگینه و بوی خاصی مثل بوی تعفن فضا را پر کرده. دو تا سالن هر کدوم با بیست سی تا تخت یک خانمی هم با روپوش سفید پشت صندلیش نشسته . سر و صدای خاصی نیست. همه تو تختهای خودشون آرام نشستن. بعضیهاشون با نگاههای بی عمقشون نگاهت میکنن. یکیشون که بنظر حدود ۳۰ ساله به نظر میاد، شلوار پاش نیست، از سالن که رد میشی، از پنچره بعدی میبینی که رو تختش ایستاده. سر یکیشون طوری رو تخته که انگار بدنش زیر تخته. یک کمی حالت بد میشه.
مددکار توضیحاتش را ادامه میده: « اینکه میبینی خلوته، بعضیهاشون عید را رفتن خونه. اکثرا خانوادهها بچههاشون را فراموش کردن و با اصرار ما گاهگهای یک سری میزنن. عمده خانواده از خانوادههای ضعیف هستند و توان پرداخت چندانی ندارن. با اصرار ماهی چهار پنج تومن میدن. دولت هیچ کمکی به ما نمیکنه و مرکز صد در صد با کمکهای مردمی اداره میشه. اینکه میبینی بعضیها دستاشون بسته است، به خاطر اینه که به خودشون آسیب میرسونن. بعضیهاشون همه مدفوع خودشون را میخورن.»
الان رسیدی به محل نگهداری دخترها، خانم سرپرست این قسمت میگه که دخترها دارن حموم میرن و امکان بازدید وجود نداره.
توضیحات آخر خانم مددکار رو میشنوی: «اینجا هم معلول جسمی داریم هم ذهنی جسمی. ذهنیها خودشون راحتن، هیچی نمیفهمن. همه سرپرستها چه برای دخترها و چه برای پسرها خانم هستند و این کار را به خصوص برای پسرها سخت میکنه.»
ازش میپرسی که اینها تا آخر عمرشون اینجان. جواب میشنوی که: « تو این مدتی که من اینجا هستم یادم نمیآید کسی ترخیص شده باشه.»
ازش خداحافظی میکنی و از در مرکز بیرون میآیی. خدا رو شکر میکنی که زن و بچهات باهات تو نیومدن و دم در منتظر موندن. برات تعریف میکنن که خانوادهای که اول دیده بودی، اومده بودن که دخترشون را که تو این مرکز زندگی میکنه ببینن و الان هم رفتن، خیلی ساده. با خودت فکر میکنی با چیزی که انتظار داشتی ببینی خیلی فرق داشته.
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (2)
March 31st, 2008 at 1:12 am
بهار آمد که آرايد جهان را
صفا بخشد دل آزادگان را
بهار آمد که تا دل کام گيرد
ز درد و غصه ها فرجام گيرد
بهاري خوش تر از ايران من نيست
گلي خوش بوتر از خاک وطن نيست
درودم بر تو ايران زنده باشي
خزانت طي شود پاينده باشي
سلام سال نو رو بهتون پيشاپيش تبريک ميگم
اميدوارم سال خوبي را در پيش داشته باشيد
وب خيلي قشنگي داري مطالبت خيلي زيباهستند
خوشحال ميشم به وب سايت منم سري بزنيد
منتظر حضور شما دوست عزيز هستم
موفق باشيد همسفر خاطره ها
April 20th, 2008 at 1:55 pm
😡 آپ دیت کن