یوسف
September 5th, 2007
<![CDATA[
یوسف
چند روز پیش از این به سمیناری دعوت شدم. در لیست برگزار کنندگان سمینار، چشمم به نام یکی از دوستان زمان دانشگاهم خورد. شهاب جوانمردی. ده یازده سالی است که ندیدهام اش. بعد از اینکه برای صحبت پشت تریبون رفت، یک ده دقیقهای طول کشید تا بتوانم چهرهاش را با چیزی که از او در ذهن داشتم تطبیق دهم.
ولی نامرد او بی آن که بداند مرا شناخت. با این که بعضی وقتها که خودم عکسهای زمان دانشگاهم را نگاه میکنم خودم را نمیشناسنم.
بعد که فکر میکنی میبینی که از آن زمان یک سوم از عمرت گذشته است. دخترم امسال به مدرسه میرود. نمیدانم چرا احساس پیری میکنم. روزی که به نشانههایی که گذران چهار پنجم عمرم را نشان میدهند بر بخورم چه حسی خواهم داشت.
فکر کنم شب همان سمینار بود که بعد از سالها سوره یوسف را یکبار دیگر خواندم. چقدر دور شدهام. شاید تنها ربطش احساسی خوبی است که از آن دوره از زندگیم دارم.
]]>
Posted in Uncategorized | Comments (0)